فخرالمجانین

گویند که در روزگاران گذشته جوانی بودی که خلایق وی را فخرالمجانین نام نهادندی.
گویند این تسمیت از آن روی بودی که وی را کسی یارای مقابله در جنون نبودی، حتی مجنون
و اما از لطایف الحکایات فخرالمجانین یکی این است
روزی شیخ ابو سعید ابالخیر به محضر فخرالمجانین آمدی و با وی به گفتگو نشستی.
پس از نیم روز شیخ ابوسعید بیرون شدی و سرگردان و سرگشته برفتی.
ابوسعید را پرسیدند فخرالمجانین را چگونه دیدی؟
گفت هرچه میدیدم دیگر نمیبینم
فخر المجانین را پرسیدند که ابوسعید را چگونه دیدی؟
گفت به دو چشم!

من و خودم

- سلام
- سلام
- خوبی؟
- مرسی، تو خوبی؟
- ای
- ای دیر به دست آمده بس کن دیگه با اون صدات!
- خودت بس کن!
- راحت! خودم که خودتی!
- ِا ؟ راس می گی من و تو 1 نفریم.
- بالاخره فهمیدی!
- خره! بالا برف می یاد میری سرما می خوری!
- مرسی نوش جان.
- جان خودت، ِا نه خودم.
- بسه دیگه از وقت خوابت گذشت.
- پس بریم لالا
- بریم
- شب ولنتاین گیر عجب گاگولی افتادیم ها!
- خودت گیر عجب گاگولی افتادی!
- منم که همینو گفتم!
- نخیرم ، من همینو گفتم!
- دوباره شروع کردی ها، برو بگیر بخواب بچه
- باشه
- باشه
- شب به خیر
- خودت شب بخیر
                                                                                                   سرطان
راستی بعد از 1 سال رکود ذهنی ، زایادم بد نیس نه؟

اعلام وجود

بدین وسیله به اطلاع میرساند ما گاگولا اومدیم!
هرکی دوس داره مهم نیست
هرکی هم دوس نداره اصلا برام مهم نیست
فعلا همینو داشته باشید تا بعد.
راستی من دارم با کی حرف می زنم؟